ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم... با عرض احترام خدمت تمام كساني كه كاپوچينوخور هستند, من يكي دو باري كه از روي كنجكاوي و احيانا رودربايستي امتحانش كردم, ازش خوشم نيامد: يك مقدار كف است كه مزه قهوه هم ميدهد. دليل اينكه مجله آنلاين كاپوچينيو را نميخوانم هم همين است, و نه اينكه مطالبش بدرد نخور باشد. (در پاسخ به كساني كه ميپرسند ربطش چي بود عرض ميشود اگر حس انگليسي خواندن داريد اين را يك نگاهي بيندازيد, به نوعي توجيهي است براي اين نوع رفتار) اتفاقا هروقت گذرم به اين مجله افتاده مطالب جالبي تويش پيدا كرده ام. اين يكي از موضوعهايي است كه به صورت غيرحرفه اي زياد باهش سروكار دارم, و به همين دليل هم خواندنش مرا ياد يكي از خاطرات با مزه ام انداخت: يكبار يكي از دوستان زنگ زد خانه ما كه فلاني امسال يك اتفاق جالب افتاده و لاتاري گرين كارت آمريكا امسال آنلاين ثبت نام ميكند, و مشكلش هم اين است كه عكسي كه همراه مشخصاتت ميفرستي بايد اندازه و رزولوشن معيني داشته باشد. (در واقع اين مشكل رفيقم بود كه ميخواست يك عكسي با مشخصات مزبور بفرستد, و دقيقا نميدانست چطوري اين كار را بكند) اين شد كه شب آمد خانه ما و رفتيم روي سايت كذايي (فعلا تعطيل) و رفتيم صفحه مربوط به شرايط عكس مورد قبول را خوانديم. (يك چيز عجيبي كه داشت اين بود كه ابعاد قابل قبول براي عكسهاي اسكن شده و عكسهايي كه با دوربين ديجيتال گرفته شده فرق داشت. نفهميدم از كجا ميتوانند تشخيص دهند عكس اسكن شده يا با دوربين گرفته شده) به هر حال با دوربين ديجيتال يك عكس از رفيقمان گرفتم و با Photoshop افتادم به جان عكسه, تا شد راست كار گرين كارت. تنها بخش ناجور قضيه اين بود كه فهميديم مهلت ارسال فرم ظهر فردايش تمام ميشود و من چون فردايش بايد ميرفتم دنبال تمديد گواهينامه ام و تا عصر گير بودم همان شب با هر بدبختي كه بود با زور گوشتكوب فرم و عكس را رد كرديم رفت. فردايش كه رفتم دنبال كار گواهينامه, بعد از زنبيل گذاشتن توي صف و ريختن پول به سه چهار نوع حساب مختلف, وقتي مداركم را ارائه دادم گير دادند كه زمينه عكست بايد سفيد باشد. نتيجتا با لب و لوچه آويزان راه افتادم دنبال يك عكاسي كه يك عكس فوري از ما بگيرد كه راهنمايي و رانندگي را خوش آيد. پرسان پرسان رسيدم به يك عكاسي خيلي سانتيمانتال كه عكس را با دوربين ديجيتال ميگرفت و همانجا عكس انداختم و منتظر شدم تا عكسم حاضر شود. توي همان حيني كه داشتم ضرب و تقسيم ميكردم كه فردا چه ساعتي از خانه بزنم بيرون كه به موقع برسم به صف تصديق(!) يكدفعه يكي از مشتريهاي عكاسي با سگرمه ها در هم آمد تو و داد و بيداد راه انداخت كه اين عكسي كه از من گرفته ايد رزولوشنش به جاي اينقدر دات در اينچ, آنقدر دات در اينچ است و سايزش استاندارد نيست و "قبول نكرده اند" و از اين حرفها. طبعا عكاس و رتوش گرهاي محترم متوجه نبودند مشكل چيست, ولي من كه شب قبلش چشم خودم را سر اين كار در آورده بودم و گوشي دستم بود خيلي جلوي خودم را گرفتم كه حرفي نزنم. ميخواستم بگويم كه ايرادي را كه مطرح ميكند ميتواند خودش راحت برطرف كند و لازم نبود برگردد عكاسي. ولي مشكل اين بود كه مهلت ارسال فرم چهار ساعت قبلش تمام شده بود و عجله كردن بيمورد بود, چون حالا ديگر يكسال وقت داشت... زندگي در اين دنياي نوين هم براي خودش مكافاتي است, آدم اگر زبانش را بشناسد كلي از كارهايش را ميتواند بدون كمك كسي انجام دهد, وگرنه حال و روز آدم از ماهي به تور افتاده بدتر است. من هروقت از بغل يكي از اين دستگاههاي فروش خودكار رد ميشوم فكر ميكنم اگر يك نفر خواست يك فنجان كاپوچينو بخورد و كار اين دكمه ها را ندانست, تكليفش چيست؟ از اين انشا نتيجه ميگيريم كه بايد به دانش روز مجهز شد, نه براي رستگار شدن, بلكه براي زنده ماندن. ______________________________________________
Comments:
Post a Comment
|